بیگمان بودن انسان از آنکه درباب مسألهای بیگمان نیست، خود نشان زیرکی است و خردمندانهتر تا اینکه بیهوده بلی یا خیر بگوید.
هلن فیلیپس ناگفتهای از اسرار تکامل هشیاری و آگاهی انسان را برای ما فاش میکند …
متن فارسی از: فرزین آقازاده
مُرف۱ دهساله است و بلد است که چه جوری پای رایانۀ خودش بنشیند و بازی کند. البته یک بازی ساده؛ فقط در همین حد که اَشکال را دستهبندی کند. هر چند دست هم که بازی میکند با شنیدن صدای شادیبخش تشویق و یا صدای ویزّی که حاکی از باختن است متوجه میشود که تا آنجا خوب بازی کرده یا نه. از قرار معلوم اصلاً خوشش نمیآید که به او بگویند بد بازی میکند. برای همین به او یاد دادهاند که اگر در مورد جوابی مطمئن نیست، با انتخاب گزینهای آن تمرین را بیپاسخ رد کند و سراغ سؤال بعدی برود تا از شنیدن صدای هشدارِ بازنده بودن خود را خلاص کند.
نَتوا۲ هم بلد است بازی کند، اما یک بازی دیگر. او تلاش میکند تا صداهای مختلفی را که میشنود از هم تمیز دهد. کار او هم خیلی ساده است و فقط باید زیر و بم بودن صداها را از هم تشخیص دهد و او هم از اینکه اشتباه کند خیلی بدش میآید. جالب اینکه به او هم این اختیار را دادهاند که اگر سؤالی برایش سخت بود و یا در مورد جوابی مطمئن نبود آن سؤال را رد کند و بهسراغ سؤال بعدی برود و او هم با کمال میل همین کار را میکند.
همۀ ما با چنین احساسی آشنا هستیم؛ احساس سردرگمی؛ احساس ندانستن. برعکس، لحظهای که ناگهان پاسخی برای یک سؤال به ذهنمان خطور میکند نیز احساس دیگری دارد. احساس شناختن و درک کردن؛ و در آن لحظه اطمینان خاطری از دانستن به ما دست میدهد و با خود میگوییم: «آهّا، فهمیدم.» اما امان از وقتی که سردرگم بمانیم و به جواب پی نبریم. یک جور ناکامی است. اینکه حس میکنی جواب نوک زبانت است ولی هرچه تلاش میکنی کامل نمیشود. نوعی ترس و اضطرار خفیف به آدم دست میدهد و اگر به این نتیجه برسی که هیچ سرنخی برای رسیدن به جواب در دست نداری آن وقت دیگر شاید این وضع قابل تحمل نباشد و بخواهی هر طور شده خود را برهانی.
با مرور کردن این قبیل احساسات در پیش خودمان شاید بتوانیم متوجه شویم که چرا مُرف و نَتوا ترجیح میدهند نزد خود بپذیرند که جواب را نمیدانند و سؤال را رد کنند و سراغ بعدی بروند تا اینکه جوابی بدهند که نادرست از آب درآید. اغلبِ مردم هم همیشه همین کار را میکنند. باید دید که نکته چیست و موضوع صحبت ما هم همین است. بعد از همۀ این مقدمات بد نیست بدانید که مُرف یک میمون است و نَتوا هم یک دلفین باهوش. بازیهایی که این دو حیوان انجام میدهند موجب شگفتی گروهی از پژوهشگران شده و آنها را به این فکر انداخته است که گویا این دو جانور از آنچه در ذهنشان میگذرد چیزهایی میدانند.
اگر کسی بر آنچه میداند و آنچه نمیداند واقف باشد، شاید دلیلی بر ذکاوت او نباشد اما هرچه هست میتوان گفت که او از یک قابلیت مهم ذهنی برخوردار است. فلاسفه زیاد در این باب سخن گفتهاند که چه مایه مهم است ما بتوانیم به اندیشیدن بیندیشیم و یا دربارۀ دانستن بدانیم و یا بر آگاهی خود آگاه باشیم. این دریافت ذهنی تجریدی را که ما میتوانیم نسبت به اندیشه و آگاهی خود حاصل کنیم، فراشناخت۳ مینامند. همین دریافت ذهنی است که لبّ کلام دکارت را تشکیل میدهد آنجا که میگوید:
”من میاندیشم، پس هستم.”
هماکنون برخی از پژوهشگران بر این نظرند که فراشناخت را میتوان برای جانداران گامی ابتدایی و بسیار مهم در راه کسب هشیاری دانست بدین معنا که آگاه بودن هرکس از اینکه در ذهنش چه میگذرد، پیشنیاز آن است که بداند آن ذهن (یعنی ذهن خودش) مال کیست و آنگاه است که مفهوم نفس و خود به میان میآید و خودآگاهی معنی مییابد و سرانجام به آن میانجامد که یک هشیاریِ کاملاً شخصی و دارای منیّت تام شکل بگیرد.
از این حرفها که بگذریم باید گفت توانایی اندیشیدن به اینکه چه میدانیم و چه نمیدانیم فواید کاربردی و منافع عملی زیادی دارد. همواره اشتباه برای ما هزینههایی درپی دارد و گاه بسیار گران تمام میشود و مدام با هدر رفتن زمان گرانبها همراه است. [هرچند به قول استیون هاوکینگ اگر اشتباه در کار نبود این کائنات با تمام شگفتیهای عظیمش شکل نمیگرفت. (م.)] اما فراشناخت این امکان را برای ما فراهم میآورد که لحظاتی درنگ کنیم، تأمل کنیم و اگر نیاز باشد به دنبال اطلاعات بیشتر برویم. اما وقتی این قابلیت اینقدر نافع است، ممکن است یک دانشمند را به این فکر بیندازد که پس جانوران شاید همه این توان را داشته باشند؛ و البته بسیاری نیز چنین اندیشیدهاند؛ ولی تا امروز هیچگاه وجود فراشناخت در جانوران آزمایشگاهی بیچارهای که همیشه در آزمایشگاههای روانشناسی بازیچه قرار میگیرند، یعنی موشها و کبوترها، نشان داده نشده است. حتی بهرهمندی پستانداران نیز از توانایی مزبور، با اینکه به انسان نزدیکترند، هنوز محل اختلاف بسیار است. برخی از صاحبنظران همواره بر این رای بودهاند و هستند که برخورداری از قدرت اندیشۀ انتزاعی مستلزم وجود نوعی توان تکلم است. اما پژوهشهای اخیر به وضوح به ما نشان داد که دستکم میمونها و دلفینها از این قدرت بینصیب نماندهاند و نظراتی اینچنینی را قدری زیر سؤال برد. [ناگفته نماند که اگر همانگونه که گوشهوکنار دربارۀ این جانوران گفته شده، اینان از نوعی روشهای خاص و ابتدایی تکلم با یکدیگر استفاده کنند، دراینصورت شاید که تأییدی باشد بر نظریۀ شکلگیری اندیشۀ انتزاعی بر پایۀ کلام. (م.)]
واما آغاز این پژوهشها در اوایل دهۀ نود میلادی و از آنجا بود که روانشناسی بهنام دیوید سمیث۴ از دانشگاه ایالتی نیویورک، واحد شهر بوفالو، این فرصت تحقیقاتی برایش فراهم شد که برروی دلفین پوزهدرازی۵ به نام نَتوا مطالعه کند. این دلفین دوستداشتنی در بندری در ایالت فلوریدا نگهداری میشد. او بهیاری همکارانش کار را از بررسی تواناییهای نتوا در تمیز میان اصوات آغاز کرد و این بررسی را درآمدی قرار داد بر پژوهیدن آرا و نظریههای مختلف در باب مسألۀ «فراشناخت». نتوا ابتدا به یک صدای زیر بهعنوان نمونه گوش میداد و سپس صدای دیگری برای او پخش میشد و او میبایست صدای دوم را، نسب به صدای اول، در گروه صداهای زیر یا بم قرار میداد و برای این کار میبایست یکی از دو دگمۀ مقابلش را با بینی فشار میداد و در ازای هر جواب درست، خوراکی خوشمزهای در انتظار او بود. برای شروع، دو صدا را برای او پخش میکردند که حداکثر اختلاف را با هم داشتند؛ مثلا برحسب یک گام بزرگ (یا ماژور) صدای دوم و صدای اول را با هفت فاصله از هم انتخاب میکردند که طبعاً کار برای نتوا راحتتر بود؛ اما در ادامه، سمیث، جفت صداهایی را برای او پخش میکرد که رفتهرفته به هم نزدیک و نزدیکتر انتخاب میشدند و در نتیجه برای نتوا هم کار تمیز دادن آنها سخت و سختتر میشد. این کار را تا آنجا ادامه میداد که انگار به آستانۀ توانایی نتوا در تفاوت قایل شدن میان آن صداها نزدیک میشد و حیوان را قدری دچار سردرگمی میکرد. او مشاهده کرد که هر وقت جواب دادن به سؤالها برای نتوا سادهتر بود او حسابی اعتمادبهنفس از خود نشان میداد و با خوشحالی و اشتیاق به طرف دگمه میپرید تا آن را فشار دهد و دستگاه الکترونیکی گرانقیمت را خیسِ خیس میکرد.
سمیث مجبور شد ابتکاری بهخرج دهد و کلیدهای دستگاه را با پوششهای پلاستیکی ضدبارداری موجود در بازار، دربرابر نفوذ آب عایقبندی کند و این قضیه باعث شد درمیان مغازهداران محل شهرتی به هم بزند. او میگوید هرچه به این مغازهدارها بگویی اینهمه از این پوششها را فقط برای انجام پژوهش برروی دلفینت نیاز داری اصلاً به خرجشان نمیرود. با این وضعیت وجهۀ او در محلۀ دور و بر بندر کمی زیر سؤال رفت اما برای دیوید ارزشش را داشت.
او مشاهده میکرد که گاهی نتوا در مورد دانستن جواب یک سؤال از خود اعتمادبهنفس نشان میدهد و در ضمن زمانی هم که سؤال سخت میشود دچار تردید است. پس پرسشی برای او مطرح شده بود که آیا نتوا میتواند بهنحوی به ما بفهماند که جواب سؤالی را بلد نیست؟ مثلاً آیا میتواند مهارت استفاده از یک دگمۀ سوم را هم یاد بگیرد و بهکمک آن به ما بگوید: “نمیدانم.” و البته که با این کار ما را از وجود پدیدۀ فراشناخت در ذهن خودش آگاه کند.
او این دگمۀ سوم را هم افزود و کاربرد آن این طور بود که نتوا با فشردن آن صدای پخششدۀ دوم را قطع کند و بدون دریافت جایزه بتواند به سراغ سؤال بعدی برود. جالب اینجاست که بهگفتۀ سمیث، در آن هنگام آنها میبایست منتظر میماندند تا نَتوا خودش این دگمۀ جدید را کشف کند. باید صبر میکردند تا روزی که نتوا در برابر یک سؤال سخت که اذیتش میکرد راه سوم را برگزیند و به جای جواب دادن، دگمۀ سوم را فشار دهد و درنتیجه به سؤال بعدی برسد. به هرحال زمانی طول کشید تا حیوان موفق به این کار شد اما پس از آن دیگر هرگاه با وضعیتی نامطمئن روبرو میشد، بهراحتی دگمۀ «بعدی» را میفشرد. متأسفانه سمیث این فرصت را نیافت که مهارتهای دیگری را هم بر روی نتوا آزمایش کند چراکه پس از این موفقیت و درست زمانی که نتوا در این کار خیلی متبحر شده بود، یکی از همکاران کلیدی سمیث او را ترک کرد و کار متوقف شد.
او از خانۀ دلفینها به آزمایشگاه بازگشت و تصمیم گرفت کار را با آزمایش برروی میمونهای ریسوس (Rhesus) ادامه دهد. در اینجا چهار همکار اصلی وی، مایکل بِرَن، جاش رِدفُرد، وِندی شیلدز، و دیوید واشبِرن۶ بودند. بر اثر تلاش ایشان بود که مُرف و رفقایش یاد گرفتند چگونه با یک اهرمک کار کنند و از روی تصاویر و نقوش مختلفی که همزمان بر صفحهنمایش رایانه نشان داده میشدند یکی را انتخاب کنند. گاهی آنچه باید انتخاب میکردند پُرترین طرح بود و گاهی هم طرحی که در میان همۀ تصاویر از بیشترین یا کمترین اجزا تشکیل شده بود. جایزۀ آنها این بود که برای هر جواب صحیح چِشتِهای دریافت میکردند و هر وقت هم جواب اشتباه میدادند چند لحظهای صفحه نمایش خالی میشد و کار برای چند ثانیه متوقف میماند. میمونها گویا بازی را خیلی دوست داشتند و هر زمان که صفحه خالی میشد آشفته میشدند و سروصدا راه میانداختند. برای همین خیلی زود یاد گرفتند که وقتی تمرین خیلی سخت بود از دگمۀ مخصوصی که روی صفحه میدیدند استفاده کنند و سؤال دشوار را رد کنند. با این کار نه جایزهای درکار بود و نه با صفحۀ خالی مواجه میشدند.
در سال ۲۰۰۳ سمیث و گروهش شرح مفصلی نوشتند بر یافتههایشان و آن را بههمراه اظهار نظر چندین تن از پژوهشگران دیگر به چاپ رساندند (نشریۀ علوم مغز و رفتارها۷، شمارۀ ۲۶، ص ۳۱۷). نظردهندگان همه متفقالقول بودند که کشف فراشناخت در نزد جانوران، بسیار مهم و هیجانانگیز است اما برخی از ایشان در اینکه از نتایج آزمایشهای سمیث بتوان چنین استنباطی کرد تردیدهایی مطرح کرده بودند. گروهی از این خردهگیران چنین استدلال کرده بودند که میمونها تنها به امید اینکه در مواجهه با یک سؤال سخت جریمه نشوند و زمان را از دست ندهند و زودتر به جایزۀ خوراکی بعدی برسند، دگمۀ ردّ سؤال یا «بعدی» را انتخاب میکردهاند. از آن جمله روانشناسی بود از شعبۀ دانشگاه کلمبیا در نیویورک به نام هِرب تِرِس۸ که میگوید منظوری که میمونها با رد کردن یک پرسش برای پرسش بعدی میرسانند این نیست که “من مطمئن نیستم.” بلکه مقصودشان چیز دیگری است؛ اینکه “گزینۀ سوم را انتخاب میکنم چون نمیخواهم منتظر بمانم.” در واقع او این کار میمونها را یک واکنش شرطی ساده میداند، براین اساس که رفتاری را آموخته بودند که آنها را به بیشترین تعداد جایزه میرسانده است.
اگر این تفسیر صحیح و رفتار این میمونها صرفاً یک عکسالعمل شرطی باشد، آن موقع باید توقع داشته باشیم که جانوران دیگری که مغزشان سادهتر است نیز همین رفتار را از خود بروز دهند. اما سمیث هرچقدر تلاش کرد که به موشها بیاموزد که میتوانند با انتخاب گزینۀ بعدی از دست پرسشهای دشوار خلاص شوند حتی یک بار هم موفق نشد. سارا شِتِلوُرث۹ از دانشگاه تُرُنتوی کانادا هم همین آزمون را برروی کبوترها طراحی کرد و آزمود که بازهم تنها در برخی مواردِ اندک شاهد استفادۀ کبوترها از دگمۀ سوم بود و موضوع را که بررسید متوجه شد که این موارد صرفاً تصادفی بوده است. اما سمیث در اوایل سال ۲۰۰۶ آزمایش دیگری ترتیب داد که نسبت به قبل کاملتر و بهتر بود و پاداشدهی و تنبیه میمونها را در این آزمایش بهترتیب دیگری تدارک دیده بود. این بار او بهازای هر چند تمرین متوالی، درمجموع یک بازخورد تنبیهی یا تشویقی برای هر میمون در نظر گرفته بود. سمیث میگوید که در این حالت دیگر بهدشواری بتوان رفتار حیوان در وضعیت بیاطمینانی را صرفاً به پدیدۀ تقویت یک عکسالعمل شرطی نسبت داد. اما این بار مشکل دیگری بروز کرده بود و آن اینکه همۀ میمونها نمیتوانستند در این مهارت توانا شوند و این موجب شد که بازهم رگههایی از تردید در ذهن برخی دانشمندان نسبت به صحت نتایج مورد ادعای سمیث برجای بماند.
واما آخرین آزمونهایی که سمیث به انجام رسانده شک و گمان باقیمانده را نیز به نحوی قانعکننده برطرف میکند. او موفق شد در این آزمایشهای تازهتر نشان دهد میمونهایی که ابتدا و در همان آزمایش اولی یاد گرفته بودند تا از دگمۀ «بعدی» استفاده کنند، میتوانستند بیدرنگ همین مهارت را در یک تمرین جدید نیز بهکار ببرند، تمرینی که بر روی نشانها و علامتهای مختلف انجام میگرفت و البته میمونها را با دشواری و نیز با تردید و دودلی بیشتری مواجه میساخت. این کشف آخرِ سمیث بسیار مهم است زیرا بهراستی و خیلی قاطعانه نشان از آن دارد که عکسالعمل این میمونها را نمیتوان بهاینسادگیها صرفاً یک عکسالعمل شرطی بهحسابآورد.
یادآوری و فراموشی
اما گروه دیگری از پژوهشگران تحقیقاتی کردهاند مشابه ولی با روشی که قدری متفاوت است. آنها مقالهای از ماحصل کار خود را نیز منتشر نمودند که این عنوان را بر خود داشت: «میمونهای ریسوس از یاد و حافظۀ خود خبر دارند» (که در نامۀ فرهنگستان ملی علوم۱۰، شمارۀ ۹۸، ص ۵۳۵۹ بهچاپ رسید.) رابرت هَمپتُن۱۱ که هماکنون در دانشگاه اِمُری۱۲ در آتلانتای جُرجیا شاغل است، بههمراهی همکارانش این پژوهش را به انجام آوردهاند. مختصری از جریان کار این بود که به میمونها عکسی نشان میدادند و بعد، کمی که میگذشت، بهنحوی آنها را در شرایطی قرار میدادند که بتوانند تصمیم بگیرند که آیا میخواهند در یک آزمون حافظه شرکت کنند یا نه. اگر یک میمونی انتخاب میکرد که ادامۀ کار و آزمون مذکور را انجام دهد، آنگاه میبایست از میان چهار عکسی که به او نشان میدادند عکس اصلی را پیدا میکرد. [در این آزمایش هم میمونها گزینۀ رفتن به آزمون بعدی را پیش رو داشتند؛ یعنی یا شرکت در آزمایش را میپذیرفتند و یا بهسراغ سؤال بعدی میرفتند. (م.)]
دانشمندان برای اینکه مطمئن باشند که میمونها این کار را تصادفی انجام نمیدهند کار جالبی میکردند. آنها گاهی بهجای آن عکس اولیه، به میمون یک صفحۀ خالی نشان میدادند. در اثر این کار، طبعاً، انجام آزمون و انتخاب میمون برای ادامۀ کار منتفی و غیرممکن میشد، و همانطورکه انتظار میرفت تقریباً در تمام چنین مواردی میمونها این آزمونها را رها کرده به مورد بعدی میپرداختند. تفسیر این کار میمونها از این قرار است که چون آنها فقط یک صفحۀ خالی دیده بودند، پس آنگاه که در یاد خود جستجو میکردند، چون آن را خالی مییافتند به سراغ عکس و آزمایش بعدی میرفتند؛ درست بهمانند مواردی که عکسی را دیده بودند اما آن را فراموش کرده بودند. پس بهراستی که انگار آنها میدانستند کِی میدانند و کِی نمیدانند.
بهزعم روانشناسی از دانشگاه کلمبیا به نام جَنِت مِتکَلْف۱۳ این یافتهها حتی از آن بازیهای مبتنی بر ادراک که میمونهای تحت آزمایش سمیث انجام میدادند هم قانعکنندهتر است. او میگوید: «کاری که این میمونها میکنند قضاوت صرف دربارۀ چیزی در بیرون ذهنشان نمیباشد.» در آزمایش هَمپتُن، محرک محیطی پس از تأثیرگذاری اولیه ، دیگر بر میمون حاضر نیست و تنها باید به خاطر آورده شود بنابراین «در اینجا کاری که میمونها میکنند قطعاً در درون ذهنشان میگذرد نه در محیط پیرامونشان.»
حال اگر بازهم شکی بر جای باشد باید گفت که پاسخ آن را کارِ جدیدی میدهد که هرب تِرِس انجام داده است. کاری که او و دو همکارش نِیت کُرنِل۱۴ و لیسا سان۱۵ انجام دادهاند و در شمارۀ ژانویۀ ۲۰۰۷ نشریۀ «علومِ روانشناختی»۱۶ بهچاپ رسیده است. این تِرِس همان کسی است که به کار سمیث خرده میگرفت. روش کاری ایشان بهنحوی بوده که همۀ روشهای قبلی را با هم بیامیزند. پژوهش ایشان نشان میدهد میمونهایی که میآموزند تا چگونه از گزینۀ بیانگرِ «عدم اطمینان» در یک بازی فکری استفاده کنند، سپس میتوانند این مهارت خود را در انجام دیگر تمرینهای ادراکی و همینطور در تمرینهای حافظهای نیز بهکار بگیرند. اینان درآغاز میمونهای ریسوس را میآموختند که درمیان دو خط که روی صفحهنمایشی به آنها نشان میدادند، خط بلندتر را بیابند (و البته درمورد بعضی از میمونها خط کوتاهتر را). صفحهنمایش از نوع تماسی و حساس به لمس کردن بود. وقتی میمونی این کار را یاد میگرفت آنگاه و در مرحلۀ بعد به او میآموختند که ازطریق شرطبندی، میزان اطمینانش را برروی جوابی که در ذهن داشت مشخص کند. آن میمونها در گوشۀ تصویر یک انبارۀ مجازی پر از مهره داشتند که میتوانستند مهرهها را از آنجا بردارند و برای شرطبندی استفاده کنند. آنها میتوانستند پیش از آنکه یک سؤال را جواب بدهند، از این بانک گوشۀ تصویر، یا سه مهره بردارند و زیاد خطر کنند که نشانۀ اطمینان آنها بود، و یا فقط یکی بردارند و روی همان یک مهره شرط ببندند که کمتر خطر کرده باشند چراکه درمورد پاسخ سؤال مطمئن نبودند. زمانی که کل مهرههایی که در شرطبندی برنده میشدند به دوازده عدد میرسید یک جایزۀ خوراکی میگرفتند. پس آنچنانکه خود تِرِس میگوید «آنها برای درستی و غلطی پاسخهایشان نبود که جایزه میگرفتند یا آن را ازدست میدادند، بلکه برای صحت یا عدم صحت قضاوتی بود که از درستی یا نادرستی پاسخ خود به هرسؤال داشتند.»
زانپس این پژوهشگران دوباره به سراغ یک فعالیت ادراکی رفتند که پیشتر میمونها را با آن آزموده بودند؛ یعنی همانکه میمونها میبایست از میان دو تصویر، آن یکی را که اجزای بیشتری داشت انتخاب میکردند. حیواناتی که این کار را یاد گرفته بودند، بهراحتی میتوانستند همین کار را با شرطبندی توأم کنند. این نشان میدهد که رفتار آنها یک عکسالعمل شرطی نیست بلکه بهراستی قضاوتی است که آنها از درجۀ اطمینان خود از پاسخشان دارند؛ قضاوتی که بههرحال برپایۀ چیزهایی بنا میشود که این جانوران از ذهنیات خود میدانند.
واما بهعنوان آزمون آخر محققان ما برای میمونها یک امتحان حافظه نیز ترتیب دادند. آنها یک سلسله عکس به هر میمون نشان میدادند و آنگاه یک تصویر منفرد، تا میمون حدس بزند که آیا این عکس درمیان آن عکسها بوده است یا نه؛ والبته بازهم شرطبندی را چاشنی کار کرده بودند. اما بازهم میمونها هیچ مشکلی نداشتند و از پس کار برآمدند و این توانایی میمونها برای محققان حکایت از آن داشت که این جانوران میتوانند صرفنظر از آنکه مشغول انجام چه فعالیتی هستند، بر مبنای نوعی احساسِ کلیِ اطمینان و خاطرجمعی که در ذهن خود دارند، تصمیمگیری و قضاوت کنند.
با این اوصاف هنوز پرسشی باقی است. ما میخواهیم بدانیم که در ذهن این جانوران دقیقاً چه میگذرد. تِرِس میگوید که هیچوقت نمیتوانیم بفهمیم که آیا آنها هم همان احساسی را از اطمینان و تردید تجربه میکنند که ما با آن آشنا هستیم یا نه؛ او بیش از این به موضوع نمیپردازد و تنها شگفتی خود را ابراز میکند که «واقعاً آدم تعجب میکنه وقتی میبینه که این میمونها فقط برای اینکه سه تا مهره از دست دادن اینهمه ناراحت میشن و بیقراری میکنن.»
به نظر سمیث تاکنون هرآنچه شده، فقط تفسیر آزمایشهای انجامگرفته بوده و نه بیشتر. او میگوید: «من نمیتوانم ادعا کنم که این میمونها از یک هشیاری کامل برخوردارند، اما به هرحال با این آزمایشها توانستم نشان دهم که آنها از نوعی ادراک و شناخت بهرهمندند که درست به آنچه در انسان سراغ داریم میماند؛ همانکه درمورد انسان آن را هشیاری مینامیم.»
او چنین میاندیشد که کمترین جایگاه برای این آزمایشهای فراشناختی، میتواند همردیف آزمایشها و مطالعات مقایسهای برروی قدرت شناخت جانوران باشد؛ ازقبیل آزمون بازشناسی خود در آینه، بررسی قابلیت استفاده از ابزار، یا مطالعۀ مهارتهای زبانی (که در نمودار به آنها اشاره شده است). او در این فکر است که این آزمایش را برروی گونههای جانوری دیگر از قبیل میمونهای قارۀ آمریکا که البته از لحاظ قدرت ادراک قدری بهنظر کمهوشتر میآیند! و صدالبته شامپانزهها نیز انجام دهد. البته تاکنون نیز مطالعاتی انجام گرفته و معلوم کرده که شامپانزه برای حل یک مسأله، در صورت نیاز، به دنبال اطلاعات تکمیلی بیشتر میگردد و برخی گزارشهای نهچندان معتبر نیز شنیده شده که حکایت از توانایی بازبینی و نظارت اُرانگاوتانها بر کارهای خودشان دارد. برای مثال راب شُومِیکِر۱۷ که در یک مرکز تحقیقاتی بانام «پناهگاه میمونهای آدمنما»۱۷ در شهر دیمُین در ایالت آیُوا کار میکند، میگوید ارانگاوتانهایی که بهکار انتخاب سرگرماند اگر فکر کنند که گزینۀ نادرستی را برگزیدهاند دست از کار میکشند و تا زمانی که به ایشان اجازه داده نشود که همان انتخاب را تکرار و دوباره خود را امتحان کنند، دیگر تن به کار نمیدهند.
اما مِتکَلْفِ روانشناس نیز فراشناخت را مرحلهای مهم در راه رسیدن یک جاندار به بهرهمندی از هُشیاری کامل بهشمار میآورد. حال ببینیم او چه میگوید. به گمان او: «توانایی عکسالعمل نشان دادن در برابر چیزی که نه در محیط جاندار که صرفاً در ذهن او جای دارد، سرآغاز پیدایی هشیاریِ متعالی است.» بهعلاوه که او فکر میکند جانداران اکثراً وضعی متفاوت دارند و معمولاً در لحظهای اسیر یک محرک میشوند و از این وضعیت آنها را راه فراری نیست، اما انسان چنین نیست بلکه او پاسخش را برمبنای آنچه در یاد و حافظۀ خود دارد بروز میدهد و میتواند در ذهن خود شرایط مختلف را متصور شود. و به نظر او «فراشناخت نخستین بارقۀ پدید آمدن این توانایی است.»
به عبارت دیگر، انسانی که براساس محفوظات ذهنیاش به محرکها پاسخ میدهد، به این باور میرسد که این محفوظات از آن اوست و نه کس دیگر. و مِتکَلْف با توجه به همین نکته این نظر را پیش میکشد که آگاهی انسان از دانستههایش پی و زیربنایی است که بر فراز آن احساس من بودن بنا میشود، احساسی که درواقع میانجی ارتباطدهندۀ انسان با آن دانستهها و انباشتههای درون حافظهاش میباشد.
و اگر چنین باشد، فراشناخت همان کلیدی است که دروازۀ قلعۀ فتحناشدۀ هُشیاریِ خویشتننگرِ کامل را بهروی انسان میگشاید.
اندیشۀ بیزبان
اما هنوز حرف ما تمام نشده است. در میان این دانشمندان، رابرت هَمپتُن قدری دستبهعصاتر از دیگران است و در مورد توان دروننگری حیوانات و برمبنایآن، قایل شدن آگاهی هشیارانه برای آنها وسواس بیشتری بهخرج میدهد:
«در مورد انسانها این اصلیترین قابلیت مرتبط با آن تجربۀ ذهنی است که هشیاریاش مینامیم و درمقام یک انسان این واقعیت را میتوانیم درک کنیم؛ ولی گویا بههیچوجه ممکن نباشد که بتوانیم از چندوچون تجربۀ نهانی و درونی یک حیوان باخبر شویم.»
هِرب تِرِس هم خود را از این بحثهای فلسفی دور نگه میدارد و مسألۀ هشیاری را یک قضیۀ فرعی میداند؛ بااینوصف او در یک تعبیر جذاب رهاورد این آزمایشها را این آگاهی میداند که گروهی از جانوران بدون بهرهمندی از زبان میتوانند بیندیشند. و اما چنین کسی طبعاً نباید خود را با فلاسفه دراندازد که البته او چنین میکند و میگوید: «اکنون باید این سخن را آشکارا به همه گفت تا بدانند برخلاف آنچه دکارت میگفت، ما برای اندیشیدن نیازی به سخن گفتن نداریم. شناخت به زبان وابسته نیست و چیزی است جدای از آن.»
سمیث، نخستین پژوهشگری که از او سخن گفتیم، نیز گاه به جنبههای ثانوی کارش میاندیشد. گفتۀ اوست درمقام یک دانشمند با احساس که «زندگی و تکاپوی این جانوران با ادراک همراه است؛ حال که این را میدانیم باید که زینپس در رفتار با آنها بیشتر رعایتشان کنیم.» شک نیست که در رفتار آنها و در قابلیتهای ذهنی آنها چیزی مشابه با «تردید هشیارانه» را یافتهایم و چهبسا دور نباشد آنگاه که بتوان کاری کرد تا آنها آزردگی و رنجش خود را نیز برای ما بیان کنند. سمیث در این خصوص میافزاید «تحقیقات من باعث میشود به این اندیشه بیفتیم که شاید بتوان برای حیوانی که از درد رنج میبرد امکانی فراهم آورد تا به ما بگوید «من درد دارم»».
بر ما روشن است که جانوران درد را حس میکنند و تلاش میکنند تا از آن دور بمانند، اما سؤال اینجاست که آیا میتوانند به درد کشیدن خود توجه کنند و آیا از آن رنج میبرند؟ این دانشمندان امیدوارند تا با چنین آزمایشهایی بتوانیم پرده از روی اسرار سرپوشیدۀ حیات وحش برداریم و آنگاه که چنین شود و نیز امروز، شناخت سنتی ما از جانوران دچار دگرگونی اساسی میشود و از این همه تواناییها و شباهت آنها با انسان در شگفت میمانیم.
بریدههای جورچین هشیاری
شعور یک جاندار نسبت به ذهنیات جاندار دیگر در زمرۀ پیچیدهترین تواناییهای شناختی است. در این میان شامپانزهها تنها جانورانی هستند که شواهدی از توان آنها در خواندن فکر یک همنوع، مانند آنچه انسان بر آن تواناست، در آنها دیده شده است که البته در همین یک مورد نیز جای تردید وجود دارد.
در زیستگاه طبیعی وحوش که بنگریم، شامپانزهها، ابزارهای مختلفی میسازند و بهکار میبرند و چندین گونه از پرندگان نیز چنین قابلیتی دارند، بهویژه کلاغهای کالِدُنیای جدید که با مهارت تمام برای خود ازبرگها چوبِ آزمایش درست میکنند. اما در میان جانورانِ دربندافتاده در باغ وحشها و آزمایشگاهها نیز میمونهای بُنُبو میتوانند بیاموزند که ابزارهایی بسازند و آنگاه آنها را بهکار ببرند
نخستیان بهطور عموم، دلفینها، نهنگها، فیلها، اسبهایآبی، و حتی برخی از جوندگان نیز از قرار معلوم کمابیش این توانایی را درخود دارند که با همنوع و یاحتی غیرهمنوع خود همدردی کنند. بسیاری جانوران از احساساتی پیچیده برخوردارند. واما ایگواناها که نوعی سوسمارند، انگار که حتی لذت را نیز میشناسند.
نوعی از یاختههایعصبی مغزنخستیان، آنچنانکه پیداست موجبات توانایی تقلید را برای آنها فراهم میآورد. اینها را یاختههایعصبیآینه (Mirror Neuron) مینامند. تقلید شاید که خود گامی باشد برای جانداران در کسب فضایلی چون همدردی یا آگاهی. با وجود این حتی هشتپاها که ساختارعصبی کاملاً متفاوتی دارند نیز میتوانند ازطریق تقلید کردن بیاموزند.
آزمایشهای جدید نشان داده است که میمونها و نیز شاید دلفینها میتوانند به اندیشهها و ذهنیات خود بیندیشند؛ آنچنانکه گویا برآنچه میدانند و آنچه درموردش مردّدند آگاهاند.
انسان از اصوات دلخواه و قراردادی استفاده میکند و زبان را شکل میدهد تا مفاهیم را بهکمک آن در قالب نمادها و نشانههایی درآورد. جانوران وحشی اما، اگر هم چنین توانی داشته باشند در اندازهای محدود است؛ ولی جانوران دربند را از قرار معلوم میتوان تربیت کرد تا از مهارتهای زبانی بهره ببرند. مثال آن یک میمون بُنُبو بهنام کانزی است که میتواند از بیش از سیصد واژهنگار (یا لِکسیگرام) برای بیان منظورش استفاده کند و بیش از سه هزار کلمۀ انگلیسی را که به زبان میآورند، میفهمد. آلکس هم یک طوطی خاکستری است و میتواند شکلها و اشیاء و رنگها و جنس مواد را شناسایی کند و نام ببرد. او اعداد صفر تا شش را بلد است و حتی میتواند آنها را جمع بزند.
میمونهای آدمنما همگی تصویر خود را درآینه بازمیشناسند: آنچنانکه در یک آزمون، اگر وقتی حواسشان نباشد لکهای برروی سرشان بگذارند، خود را که در آینه ببینند، دستشان را بهطرف سر خود بالا میبرند تا لکه را پاک کنند. دلفینها نیز از آزمونی مشابه سربلند بیرون میآیند و نیز فیلها که براساس مطالعات تازهمنتشرشده، دربرابر آینههایی غولآسا خود را بازمیشناسند.
پینوشتها:
۱ – Murph؛
۲ – Natua؛
۳ – Metacognition؛
۴ – David Smith؛
۵ – نام این دلفینها در انگلیسی Bottlenose است که بهمعنای «پوزهبطری» میباشد.
۶ – Michael Beran, Josh Redford, Wendy Shields, David Washburn؛
۷ – Behavioral and Brain Sciences؛
۸ – Herb Terrace؛
۹ – Sara Shettleworth؛
۱۰ – Proceeding of the National Academy of Sciences؛
۱۱ – Robert Hampton؛
۱۲ – Emory؛
۱۳ – Janet Metcalfe؛
۱۴ – Nate Cornell؛
۱۵ – Lisa Son؛
۱۶ – Psychological Science؛ لازم به ذکر است مقالهای که پیش رو دارید بهتاریخ دسامبر ۲۰۰۶ در نشریۀ نیوساینتیست چاپ شده است که در آن زمان قرار بوده مقالۀ تِرِس و همکارانش در نشریۀ علومروانشناختی چاپ شود که از قرار معلوم چنین شده است.
۱۷ – Rob Shumaker؛
۱۸ – Great Ape Trust.
منبع:
شمارۀ ۱۶اُم دسامبر سال ۲۰۰۶ مجلۀ نیوساینتیست.
پیوندهای مرتبط:
این مقاله در شمارۀ پیاپی ۵۲۵ مجلۀ دانشمند، به تاریخ تیرماه ۱۳۸۶ نیز چاپ شده است.