ما شرقیها در برابر تمدن غرب بلاتکلیفیم. آن همه بزرگی و خرد که در فلاسفۀ باستان میبینیم؛ این همه آزادیخواهی که در میان مردمانشان هست؛ رعایت قانون؛ داستانهای مملو از انسانیت نویسندگانشان و موسیقی و هنرهای فاخر با این همه آدمکشی و خونریزی و منفعت پرستی و نسلکشیهای تکرارشونده جور در نمیآید. به عنوان ساکنان جهان سوم که پیشینۀ تمدن و بزرگی را هم با خود حمل میکنیم، چند صد سال است که جز نارو و بدعهدی و ستم و نژادپرستی و خرابکاری و مکیدن شیرۀ جان مردممان از آنها کمتر چیزی دیدهایم. حداقل یک بار هم که شده باید میدیدیم یکی از ایشان به این درک رسیده باشد که منافع مردمشان با منافع دیگر مردمان جهان در یک راستاست. خیلی از افراد مشهورشان که با هنر اعتراضی و ژست چپ برای خود طرفدارانی دست و پا کردهاند نیز صرفا در حد تزئیناتی بر جامعۀ مدرنشان به شمار میروند و حتی در جریان جنگ خونبار ویتنام هم تا زمانی که منافعشان مانند چهارپایی در گل ایجاب نکرده بود قصد خروج نکردند وگرنه فلان خواننده و بهمان نوازنده فقط نمایش بود. پس کجا و کی باید انتظار تبلور انسانیت ادعایی آنها را باید داشته باشیم؟ نمیدانم شاید جامعۀ غرب چند قرنی است که بیمار است. شاید این بیماری است که درونمایه و ادعاهای آنان را با رفتار خارجی و عینی آنها متفاوت ساخته.