من حس میکنم که هستم…
اما آیا میتوانم مانند آن فیلسوف بزرگ اثباتی بر بودن خود بیابم؟
آنچه این اندیشه و یا شاید پندار را پدید میآورد که «من هستم»، همهمه و غوغای ۱۰۰ میلیارد یاختۀ عصبی است…
از: استیوِن پینکِر
متن فارسی از: فرزین آقازاده
زن جوان به هر شکلی که بود از تصادف خودرو جان سالم به در برده بود و اکنون پس از پنج ماه که در پی آسیب شدید مغزی برای نخستین بار چشمانش را میگشود انگار در این دنیا نبود. نه چیزی را میدید، نه صدایی را میشنید و نه عکسالعملی به تلنگرهایی که به دست و بدنش میزدند نشان میداد. وضع او را عصبپزشکان بهاصطلاح خود «حیات پایدار به حالت گیاهی»۱ میدانند. به بیان ساده، زندگی او چیزی بیش از زندگی یک گیاه در خود نداشت.
حال که وضع ناامیدکنندۀ او را دانستیم بد نیست از غوغایی که درمیان دانشمندان انگلیسی و بلژیکی در مورد این زن جوان برپا شد نیز سخن بگوییم. آنها با استفاده از یک نوع روش امآرآیِ بخصوص سرگرم پیمایش و بررسی جزءجزء مغز او بودند. در این روش خاص، جریانِ خونِ تشدیدشده در یک بخش از مغز که در اثر فعال بودن آن بخش ایجاد شده، قابلِ ردیابی است. نتایج کار بین این دانشمندان جوشوخروشی بهراه انداخت. اگر شمرده شمرده جملاتی را بر او میخواندند، بخشهایی از مغزش که دستاندرکار سخنگوییاند روشن میشدند. اگر از او میخواستند که خود را در خانهاش و در اتاقش تصور کند، بخشهایی از مغزش که درکار ِ جابجایی و حرکت در فضای سهبعدی و بازشناسی مکانهاست انگیخته میشدند. و اگر از او میخواستند خیال کند که درحای تنیسبازی است قسمتهای دیگری از مغز او بهتکاپو میافتادند؛ بخشهایی که مبادی حرکات بدن در آنهاست. بهواقع فعالیت مغز این زن، با داوطلبان تندرستی که در آزمایش شرکت میکردند تفاوت زیادی نداشت. در وجود او پنداری هشیاری خفتهاش در دوردستها میدرخشید وهنوز بر حیات سادۀ او پرتوافکن بود.
آدمآهنیِ باهوش
دَنیِل دِنِت
متن فارسی از: فرزین آقازاده
فرض کنید استیو پینکر (Steven Pinker) به بیماری وحشتناکی دچار شده است. او نوعی بیماری گرفته که روبه وخامت دارد و بهتدریج از بیرون روبه درون دستگاه عصبیاش را از بین میبرد. اول اندامهایش لمس و بیحس میشود، بعد شنوایی و بیناییاش را از دست میدهد و کمکم تسلطش بر تمام عضلاتش از دستش خارج میشود. در این حیصوبیص سروکلۀ دانشی با نامِ علوم اعصاب پیدا میشود و میخواهد که او را نجات دهد. به این روش که هر بخش از دستگاه عصبی او که از بین میرود، فوراً یک اندام مصنوعی خوب و مناسب با استفاده از سیلیکون و سیم میسازد و بهجای آن میگذارد.
داستانی که برای خودمان تعریف میکنیم…
آنتـُنیو داماسیو
متن فارسی از: فرزین آقازاده
بعضی از فلاسفه هنوز بر این پای میفشارند که هوش انسان را یارای پی بردن به راز هُشیاری نیست. و این برای من بسیار عجیب است و باور دارم که رأی نادرستی است. درست است که همۀ ما شاید این احساس معقول را داشته باشیم که ذهن چیزی خاص و متفاوت با مقولههای معمولی است و شاید بتوان برای آن جدای از مغز هویتی قایل شد اما این واقعیت که ما یک دریافت درونی داشته باشیم، صرفِ اینکه آن دریافت بهنظرمان معقول بیاید، دلیل بر درستی آن نخواهد بود.
تمام آنچه انتظار داریم تاریخنگار طبیعت به ما بیاموزد تا شاید چندوچونِ هشیاری را دریابیم امروز در اختیار ماست و در مباحث دو رشتۀ علمی، یعنی روانشناسیِ تکاملی و زیستشناسیِ تکاملی، میتوانیم آنها را بیابیم. این ماجرا از آنجا آغاز شد که ساختارهای ژنی اندکاندک خود را بهنحوی شکل دادند تا بتوانند موجودات زندۀ پیچیدهای را بهوجود بیاورند که مغزِ آن موجودات این توان را داشته باشد تا امکان بروز رفتار را برای ایشان فراهم کند؛ زانپس فرایند ِتکامل همچنان ادامه مییابد و بر پُرمایگی آن مغزهای پیچیده میافزاید و سپس مغزهای تکاملیافتهتر میتوانند برپیکرۀ خود احساسها و حرکتها را سامان دهند آنگونه که نقشۀ این مغز برای ما بازنمایندۀ محیطی خواهد بود که با آن تعامل دارد؛ بازهم تکامل ادامه مییابد و بر پیچیدگی مغز میافزاید چندانکه بخشهای مختلف آن (درمَثَل) انگارکه بایکدیگر به گفتگو میپردازند تا طرحها و الگوهایی را برای کنشهایِ متقابل موجود زنده و محیطش پدید آورند. واکنون در قالب همین اندرکنشهاست که نوبت به ارتباط و مکالمۀ میان الگوهای مذکور فرا میرسد و اگر گوش بسپاریم از دل نجوای دایمی آنها که از درون وجودمان میجوشد، سرگذشت خود را خواهیم شنید. گفتوشنودهایی که خود زادۀ محیط است و زیر نفوذ آن دستخوش تغییر میشود. این گفتگوها حتی آن زمان که زبان بهوجود نیامده بود شنیده میشد و امروز درقالب کلام درمیآید. کودکان ما نیز آن را در درون خود دارند و آنگاه که لب به سخن میگشایند برای آنها نیز رنگ و بوی واژه میگیرد.
این بصیرتِ لدنی در نزد ما به پیدایی ضمیر درون میانجامد که وجود اینچنین چیزی الگوهای حسیوحرکتی مغز را از صورت الگوهای ذهنی ناآگاه به حالت تصورهای ذهنی آگاه و هشیار بدل میکند. ساختگی بودنِ آگاهی، کلید حل معمای هشیاری است. اصلاً نیازی هم به حضور یک آدمک* در اتاقِفرمان مغز نیست. از دیدگاه علمی فقط کافی است روند درازآهنگی را متصور شویم که آغازش با ژنها و انجامش با فرهنگ است.
آنتونیو داماسیو (Antonio Damasio)، «مؤسسۀ مغز و آفرینش» (Brain and Creativity Institute) در دانشگاه کالیفرنیای جنوبی در لُسآنجلس را اداره میکند.
* Homunculus
فروریختن دیوارهای شهر ممنوعه
برنارد بارس*
ترجمه به فارسی از: فرزین آقازاده
موضوع هشیاری امروز همان وضعی را دارد که مسألۀ روابط جنسی در دورۀ ویکتوریایی با آن روبرو بود. عمل جنسی ازلحاظ علمی صرفاً عملکردی زیستشناختی بهشمار میآید اما از دید برخی از مردم پرداختن به کمّ و کیف آن کاری ناپسند و درزمرۀ بیحرمتی به برخی مقدسات است. اما همینکه به مطالعۀ مبحثی از این قبیل میپردازی ناگهان ابرهای رازآلوده بهکناری میروند و نهفتههای آن بر ما آشکار میشوند.
اما نباید گمان کرد که با چنین دیدگاهی رموز و پیچیدگیهای هشیاری یکسره بر ما روشن گشته و دیگر هیچ مانعی فرا راه ما نیست که علم همواره مملوّ از اسرار است. امروز که چهار سده از روزگار آیزاک نیوتن میگذرد هنوز نیروی جاذبه برای ما اسرارآمیز مینماید، اما چه نیکوست که میدانیم هیچ چیز ما را از تعمق و اندیشه در آن و تلاش برای فهمش بازنخواهد داشت.
*برنارد بارْس عضو ارشد سابق مؤسسۀ علوم اعصاب در «لاهُیا» (La Jolla) در کالیفرنیاست. آخرین اثر وی کتابی است با عنوان «در تماشاخانۀ هشیاری».
همچون یک اُرگِ بادی
مایکل گازانیگا *
برگردان به فارسی از: فرزین آقازاده
هشیاری یک جنبه ثانوی برآینده [یا بهزبان اهلِفن عَرَضِ خاصّ (م.)] است و جریانی منفرد و متکیبهذات خود نیست. قابلیتهای ادراکی ما، خاطرههایمان، رؤیاهایمان و جز اینها، نمود فرایندهایی هستند که در گوشهگوشه مغز در جریاناند. لحظهلحظههای هشیاری ما در طی روز، هریک نشان از فعال بودن یکی از عملکردهای مغزی ما دارد. هر آن که یکی کنار میرود، دیگری حاضر است و جلوهگر میشود و این روند به مانند نواختن کلیدهای ارگ بادی است که یکی پس از دیگری نوایی نو سرمیدهد و این آواها سراسر روز پیدرپی بهگوش میرسند. آنچه موجب میشود هشیاری انسان، که هرلحظه نوبهنو زاده میشود، بسیار متلون و رنگارنگ باشد آن است که ساز نغمهپرداز مغز او، پرمایه است و هزار آوای گوناگون از آن برمیآید. یک موش کوچولو درست برعکس، آنچنان توانی در مغز خود نهفته ندارد. و هرچه آگاهی این انسان فزونتر شود سرود پرمایهتر و فاخرتری از این نغمهسرای چیرهدست بهگوش خواهد رسید.
گازانیگا رهبری «مرکز مطالعات ذهن» در دانشگاه کالیفرنیا، واحد سانتا باربارا، با نام «سِیج» ( SAGE ) را برعهده دارد.
* MICHAEL GAZZANIGA