هفت گفتار در باب مغز، بخش نخست: جغرافیای مغز انسان
خُب این هم کرۀ مغزه …
این کرۀ مغز مثل کرۀ جغرافیایی است. تصور عمومی بر این است که نواحی مختلفِ مغز مانند کشورهای روی کرۀ جغرافی، در کنار هم قرار گرفتهاند و هرکدام عهدهدار وظیفهای شده است. گاهی هم شاید نقشهای که ما برای خود از این مرزبندیها تهیه کردهایم اصلاحاتی بهخود پذیرفته باشد و یا کلاً نقشههای متفاوتی طرح شده باشد. اما اصل ماجرا از آنجا آب میخورد که مغز انسان آن قدر خاموش و غرقِ در خود است که بهندرت به کسی اعتنا میکند و شاید بعد از کلی سروکله زدن به حرف درآید و گوشهای از اسرار درونش را برای دانشمند متفکری فاش کند. قلب و ریه نیست که تا به آن نگاه کنی فوری اختیار از دستشان درمیرود و سیر تا پیاز را برای ما تعریف میکنند. اولی حکم یک تلمبه را دارد و دومی مثل دَمِ آهنگری کار میکند. اما این مغز یک و نیم کیلویی نه حرکتی دارد؛ نه دریچهای؛ نه مفصلی؛ با این همه نقش مرکز فرماندهی را دارد و از همه هم بیشتر کار میکند. این مغز تختگاه اندیشه است.